.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۸۰→
با قدمای بی جون وسست به سمت راه پله رفتم...حتی برنگشتم به ارسلان نگاه کنم.چون می دونستم هرچقدر که بهش خیره بشم دل کندن ازش سخت تر میشه...از طرفی دلم نمی خواست من وببینه.مگه ازم دوری نمی کنه؟!!!پس چرا باید به زور خودم وبهش تحمیل کنم؟...اگه ندونه که از خیانتش خبر دارم،آروم تر وخوشبخت تر زندگی می کنه...آره...اگه ندونه آروم تره...
پاهای بی رمقم روی پله ها کشیده می شدن ودستم بی هدف نرده سرد وفلزی راه پله رو لمس می کرد...
سرمای نرده،تن سردم وسردتر می کرد...و قلبم...حس می کردم دیگه نمیزنه...بی اختیار وبی اراده اشک از چشمام جاری می شد وبه راهم ادامه می دادم...
حالم بد بود...بد تراز هر موقع دیگه ای!!!
در شیشه ای کافی شاپ وهل دادم وبیرون اومدم...نمی دونم توان راه رفتن واز کجا آورده بودم.تو اون لحظه از هر انرژی ونیرویی تهی بودم ولی بی اراده قدم بر می داشتم...سست و بی هدف!
راه پیاده رو،رو در پیش گرفتم...اشک می ریختم وآروم آروم هق هق می کردم...
توعالم خودم غرق بودم که دستی از پشت بازوهام و گرفت.عصبانی گفت:دوساعته دارم صدات می کنم.نمی شنوی؟
داغون تراز اونی بودم که بتونم با پارسا سرو کله بزنم...دستش وپس زدم وکلافه نالیدم:
- ولم کن...
اما اون،با نیروی بیشتری بازوهام وتو چنگش گرفت ومن وبه سمت ماشینش که کمی اون طرف تر پارک بود هدایت کرد.زیرگوشم گفت:من تورو با این وضع تنها نمیذارم...
و در ماشین وبرام باز کرد وبدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم،من وهل داد توی ماشین...
درشرایط عادی از اینکه بهم دست زده دادو بیداد راه می انداختم اما اون شرایط اصلا عادی نبود.حالم بدتر از اونی بود که توان داشته باشم سر این موضوع باهاش دعوا کنم...حتی توان مقاومت کردن در برابر زورش رو هم نداشتم.وگرنه نمیذاشتم من وسوار ماشینش کنه.
پارسا سوار شد وبلافاصله استارت زد وماشین بدون هیچ تعللی راه افتاد...
بی توجه به پارسا،سرم وبه پنجره تکیه دادم وچشمام و روی هم گذاشتم...قطره های اشک همچنان از چشمام می باریدن...نمی دونم اون همه اشک وازکجا آورده بودم وچرا اشکم بند نمیومد.تنها کاری که اون لحظه از دستم برمیومد،اشک ریختن بود وبس!...
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت تا اینکه صدای اُکتاو به گوشم خورد:
با اینکه مثه تو ندیدم
نباشیم بهتره خب عزیزم
شبا میگذره و الکلو روزا
هرجا میرم حس تو عجیب هس
خیلی عجیبی برام
یه سوالی که باید باشه یکسره
بهتره نبینیم همو
انگاری اگه کور باشیم بهتره
بهتره نبینیم همو!
کلافه تر ازقبل چشم باز کردم وتکیه سرم واز پنجره برداشتم.دست دراز کردم وضبط وخاموش کردم...
اون آهنگ ومتنش،عذابم می داد...بیشتر از اون تحمل گوش دادن بهش ونداشتم.
روبه پارسا گفتم:نگه دار،می خوام پیاده شم...
حرفم نشنیده گرفت وبه راهش ادامه داد...عصبانی وکلافه با بلندترین صدایی که ازم درمیومد داد زدم:
- بهت میگم این لعنتی رو نگه دار!
- نگه دارم که با این حال زارت کجا بری؟!
- به توربطی نداره...نگه دار!!!!
درحالیکه سعی می کرد صداش وکنترل کنه،گفت:دیانا جان...من نگرانتم.هرجاکه بگی میرم فقط نمی تونم بذارم تنهایی بری...
پوزخندی روی لبم نشوندم...
- عه؟!...شدی پتروس فداکار؟!!!!شما به اندازه کافی انجام وظیفه کردی،بسه!ممنون از کمکت.مرسی از اینکه چشمموبه روی این حقایق نکبت باز کردی...حالا نگه دار می خوام گورم وگم کنم.
با این حرفم،نتونست تحمل کنه.با عصبانیت داد زد:
- ارزش داره؟!!اون ارسلان آشغال انقدری ارزش داره که به خاطرش با خودت اینجوری می کنی؟؟من نگرانتم دیوونه...دوست دارم که نگرانت شدم...می فهمی؟!!
عصبی تراز خودش جواب دادم:
- حق نداری به ارسلان توهین کنی...دفعه آخرت باشه بهش میگی آشغال!...بعدم تو جوابت وهمون موقع که برای اولین بار ابراز علاقه کردی،گرفتی!...علاقه ای بهت ندارم...حالام این لَکَنده رو نگه دار می خوام پیاده شم!!!
نگاه غمگین ودلخوری بهم انداخت...کنار خیابون زد روی ترمز وبدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،با لحن مطمئنی گفت:تو هرچقدر می خوای ساز خودت وبزن،شده تا آخر عمرم به سازت می رقصم ولی بلاخره مال خودم میشی!
پوزخندی زدم وتوی دلم گفتم:
- این دیگه چی میگه؟!...این وباید کجای دلم بذارم؟
و عصبانی از ماشین پیاده شدم ودرو به هم کوبیدم...قدم از قدم برداشتم وبه سمت خیابونی که نمی دونستم کجامیره به راه افتادم.
پاهای بی رمقم روی پله ها کشیده می شدن ودستم بی هدف نرده سرد وفلزی راه پله رو لمس می کرد...
سرمای نرده،تن سردم وسردتر می کرد...و قلبم...حس می کردم دیگه نمیزنه...بی اختیار وبی اراده اشک از چشمام جاری می شد وبه راهم ادامه می دادم...
حالم بد بود...بد تراز هر موقع دیگه ای!!!
در شیشه ای کافی شاپ وهل دادم وبیرون اومدم...نمی دونم توان راه رفتن واز کجا آورده بودم.تو اون لحظه از هر انرژی ونیرویی تهی بودم ولی بی اراده قدم بر می داشتم...سست و بی هدف!
راه پیاده رو،رو در پیش گرفتم...اشک می ریختم وآروم آروم هق هق می کردم...
توعالم خودم غرق بودم که دستی از پشت بازوهام و گرفت.عصبانی گفت:دوساعته دارم صدات می کنم.نمی شنوی؟
داغون تراز اونی بودم که بتونم با پارسا سرو کله بزنم...دستش وپس زدم وکلافه نالیدم:
- ولم کن...
اما اون،با نیروی بیشتری بازوهام وتو چنگش گرفت ومن وبه سمت ماشینش که کمی اون طرف تر پارک بود هدایت کرد.زیرگوشم گفت:من تورو با این وضع تنها نمیذارم...
و در ماشین وبرام باز کرد وبدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم،من وهل داد توی ماشین...
درشرایط عادی از اینکه بهم دست زده دادو بیداد راه می انداختم اما اون شرایط اصلا عادی نبود.حالم بدتر از اونی بود که توان داشته باشم سر این موضوع باهاش دعوا کنم...حتی توان مقاومت کردن در برابر زورش رو هم نداشتم.وگرنه نمیذاشتم من وسوار ماشینش کنه.
پارسا سوار شد وبلافاصله استارت زد وماشین بدون هیچ تعللی راه افتاد...
بی توجه به پارسا،سرم وبه پنجره تکیه دادم وچشمام و روی هم گذاشتم...قطره های اشک همچنان از چشمام می باریدن...نمی دونم اون همه اشک وازکجا آورده بودم وچرا اشکم بند نمیومد.تنها کاری که اون لحظه از دستم برمیومد،اشک ریختن بود وبس!...
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت تا اینکه صدای اُکتاو به گوشم خورد:
با اینکه مثه تو ندیدم
نباشیم بهتره خب عزیزم
شبا میگذره و الکلو روزا
هرجا میرم حس تو عجیب هس
خیلی عجیبی برام
یه سوالی که باید باشه یکسره
بهتره نبینیم همو
انگاری اگه کور باشیم بهتره
بهتره نبینیم همو!
کلافه تر ازقبل چشم باز کردم وتکیه سرم واز پنجره برداشتم.دست دراز کردم وضبط وخاموش کردم...
اون آهنگ ومتنش،عذابم می داد...بیشتر از اون تحمل گوش دادن بهش ونداشتم.
روبه پارسا گفتم:نگه دار،می خوام پیاده شم...
حرفم نشنیده گرفت وبه راهش ادامه داد...عصبانی وکلافه با بلندترین صدایی که ازم درمیومد داد زدم:
- بهت میگم این لعنتی رو نگه دار!
- نگه دارم که با این حال زارت کجا بری؟!
- به توربطی نداره...نگه دار!!!!
درحالیکه سعی می کرد صداش وکنترل کنه،گفت:دیانا جان...من نگرانتم.هرجاکه بگی میرم فقط نمی تونم بذارم تنهایی بری...
پوزخندی روی لبم نشوندم...
- عه؟!...شدی پتروس فداکار؟!!!!شما به اندازه کافی انجام وظیفه کردی،بسه!ممنون از کمکت.مرسی از اینکه چشمموبه روی این حقایق نکبت باز کردی...حالا نگه دار می خوام گورم وگم کنم.
با این حرفم،نتونست تحمل کنه.با عصبانیت داد زد:
- ارزش داره؟!!اون ارسلان آشغال انقدری ارزش داره که به خاطرش با خودت اینجوری می کنی؟؟من نگرانتم دیوونه...دوست دارم که نگرانت شدم...می فهمی؟!!
عصبی تراز خودش جواب دادم:
- حق نداری به ارسلان توهین کنی...دفعه آخرت باشه بهش میگی آشغال!...بعدم تو جوابت وهمون موقع که برای اولین بار ابراز علاقه کردی،گرفتی!...علاقه ای بهت ندارم...حالام این لَکَنده رو نگه دار می خوام پیاده شم!!!
نگاه غمگین ودلخوری بهم انداخت...کنار خیابون زد روی ترمز وبدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،با لحن مطمئنی گفت:تو هرچقدر می خوای ساز خودت وبزن،شده تا آخر عمرم به سازت می رقصم ولی بلاخره مال خودم میشی!
پوزخندی زدم وتوی دلم گفتم:
- این دیگه چی میگه؟!...این وباید کجای دلم بذارم؟
و عصبانی از ماشین پیاده شدم ودرو به هم کوبیدم...قدم از قدم برداشتم وبه سمت خیابونی که نمی دونستم کجامیره به راه افتادم.
۱۳.۳k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.